خاطرات شهدای دفاع مقدس

در محاصره ی دشمن

شهید حاج میرقاسم میرحسینی
در عملیّات والفجر 3، حاج قاسم فرمانده تیپ بود. آن شب به همراه گروهان احتیاط، وارد منطقه شدیم. اما چند ساعت بعد از شکستن خط، مجبور به عقب نشینی شدیم. من و تعدادی از نیروها تا شب بعد در منطقه ماندیم و پس از آن توانستیم برگردیم. اما تعدادی از نیروهای خودی بر روی یک تپه در محاصره ی دشمن قرار داشتند با این همه، هنوز تپه به دست عراقی ها نیفتاده بود.
در بازگشت، حاج قاسم را دیدیم که چند دستگاه خودرو برای برگرداندن نیروهای زخمی آماده کرده و در صدد رساندن مجروحان به پشت خط است. حاجی با آن که ساعات بسیار سختی را پشت سر گذاشته بود، در زیر آتش دشمن، زخمی ها را به دوش می گرفت و به خودروها می رساند. او که خود را بسیجی ساده ای می دانست، تا پایان تخلیه ی نیروها در منطقه ماند و برادران زخمی را به منطقه امن منتقل کرد.
برای شرکت در عملیّات، راهی جبهه شدم و یک راست به خط رفتم. اما عملیّات تمام شده بود و یگان ها برگشته بودند. پس از پیدا کردن سنگر قاسم، از حاج آقا «پودینه» فرمانده ی پست، سراغ ایشان را گرفتم. گفت: « با این که مجروح شده، ولی دوباره به خط رفته است.»
می گفت: « برادر قاسم، در آن عملیّات به عنوان فرمانده ی گردان ویژه ی خط شکن، وارد عمل شد. اما وقتی نیروها کاملاً در معبر قرار گرفتند، عراقی ها نورافکن را روی معبر روشن کردند و با تیربار و آرپی جی آن ها را به آتش بستند. آتش دشمن به حدی شدید بودکه نیروها زمین گیر شده و در وسط معبر سرگردان ماندند. برادر قاسم که نمی توانست کُپ کردن بچّه ها را ببیند، به آن ها نهیب زد و گفت: « باید خط شکسته شود.»
اما بچّه های رزمنده که در زیر روشنایی نورافکن ها و بارش سرب و گلوله گیر افتاده و روحیه ی خود را از دست داده بودند، جلو نمی رفتند. زمان به تندی می گذشت و برادر قاسم نمی توانست بیش تر از آن منتظر بماند. فریاد زد: « حالا که کسی نمی رود، خودم می روم. هر کس می خواهد بجنگد دنبال من بیاید.»
سپس با خیزهای سه ثانیه، پنج ثانیه و دویدن مارپیچ به سمت سنگر کمین دشمن و مقر نورافکن ها حرکت کرد. تیربارها مستقیماً روی او رگبار می کردند و آتش آرپی جی ها لحظه ای قطع نمی شد. اما هر چه تلاش کردند، نتوانستند او را بزنند و با همه ی سعی دشمن، خودش را به سنگر تیربار رساند و با پرتاب نارنجک، آن را منهدم کرد و سنگرهای اولیه را به تصرف درآورد. بچّه های رزمنده وقتی فرمانده ی خود را دیدند که با فداکاری در صدد انهدام دشمن و نجات ستون برآمده، شورع به حرکت کردند و با گذشتن از میدان مین، توانستند بر خط استوار شوند. (1)

آب های گلگون

شهید حاج میرقاسم میرحسینی
عملیّات کربلای 4 شروع شده بود. شب عملیّات، رزمندگان از رودخانه اروند عبور کردند تا جزیره ی ام الرصّاص را تصرف کنند، اما به محض ورود به ساحل، دشمن منطقه را به گلوله بست. صحنه ی عجیبی بود. آتش شدید دشمن، آسمان شب را شعله ور کرده بود. بسیاری از نیروها دوباره وارد آب شدند. فاصله ی ما با دشمن، کم تر از چهارصد متر بود. آن ها هر نیرویی را که وارد آب می شد، با تیر مستقیم نشانه می گرفتند. قایق ها یکی پس از دیگری غرق می شدند.
ساحل را خون فرا گرفته بود. و صدای مناجات غوّاصان بر روی آهای گلگون، موجی از معنویت ایجاد کرده بود. با این همه، علی رغم تلاش های فراوان دشمن، خط شکسته شد و جزیره ام الرّصاص به تصرف درآمد. حاج میرحسینی، جزو اولین نفراتی بود که وارد جزیره شد و تا آخرین لحظه در کنار رزمنده ها باقی ماند. او دلاوری بود که هیچ وقت نیروهایش را تنها نمی گذاشت و در سخت ترین شرایط، همه ی توان خود را وقف آنان می کرد. (2)

سودای پیوند

جمعی از شهدا
عملیّات والفجر 8 شروع شده بود. شور و شوق وصف ناپذیری بر فضای عملیّاتی آن جا حکومت می کرد. هر کسی در پی کاری بود. تیم های غوّاصی، خود را برای عبور از اروندِ خروشان آماده می کردند. از زمین و آسمان آتش می بارید. لحظه به لحظه کسی در خون خود می غلتید. انبوه مجروحان در پشت اورژانس موقت بهداری، نشان از تراکم آتش دشمن داشت.
حسین خرازی ضمن رهبری عملیّات، دستور داد تا مجروحین را پراکنده کنند تا دوباره آسیب نبینند و به تیم های پزشکی توصیه می کرد تا بدون استراحت به کار درمان مجروحان بپردازند. ناگهان تعدادی پزشک، وارد منطقه عملیّاتی شدند و به دستور حاج حسین به درون اورژانس رفتند. حالا دیگر به تعداد مجروحینی که تحت عمل قرار می گرفتند، افزوده می شد.
من وارد اورژانس شدم. صحنه ی عجیبی بود. بچّه های جنگ با بدن های پاره پاره، دردی داشتند فراتر از توصیف و پزشکان و پرستاران خدمتگزار نیز، همدرد اینان بودند. درد، دردِ زخم نبود، درد، دردِ عشق بود. دردی که به جان اطباء نیز نشسته بود. آن جا همه درمانی می خواستند آسمانی.
برای کاری از سنگر اورژانس خارج شدم که ناگهان سنگر مورد اصابت گلوله های آتشین دشمن قرار گرفت. صحنه ای به ظاهر اسف بار پدیدار شد؛ آن چنان که نمی شد تشخیص داد که پاره های بدن، مال کدام شهید است. (3)

به سوی بهشت

شهید غلامرضا یراق زاده
نامش «مشهدی غلامرضا» بود. با شروع جنگ، چنان تحولی در درونش به وجود آمد که بچّه های بسیج، لقب «حرّ» به او داده بودند. خودش می گفت: « آن قدر به جبهه می روم تا از گناهان گذشته پاک شوم.»
ماه ها در جبهه با نبرد با مزدوران عراقی پرداخت؛ تا این که در نیمه ی اول سال 60، در حین انجام عملیّات شناسایی، پس از نجات فرمانده اش، بر اثر اصابت رگبار تیربار دشمن، به سوی بهشت پرگشود، شهید غلامرضا یراق زاده، هنگام شهادت پنجاه و شش ساله بود. (4)

شیر خرمشهر

شهید سیدعبدالرضا موسوی
دانشجوی شهید، سید عبدالرضا موسوی، از شاگردان ممتاز دبیرستان بود. در هجده سالگی با معدل 19/58 دیپلم گرفت و در کنکور اعزام به خارج، رتبه ی اول را کسب کرد. دانشجوی دانشگاه تهران بود. که بعد، خود را به دانشگاه شهید چمران منتقل کرد. با تشکیل سپاه خرمشهر، به عضویت آن درآمد و بعد از شهادت «محمد جهان آرا»، مسئول سپاه خرمشهر شد و سرانجام در سال 61، پس از نجات سه تن از رزمندگان، گلوله ی توپی در کنارش منفجر شد و به شهیدان عشق پیوست. (5)

دست قطع شده

شهید ناصر مکارم
روزهای اول جنگ بود و در اوج درگیری شبیخونی بودیم که رزمندگان به سپاه دشمن زده بودند. گلوله ای به کتف شهید ناصر مکارم اصابت کرده بود و باعث انفجار نارنجک از ضامن کشیده ای که در دستش بود، شد. دست ناصر قطع شده بود. بچّه ها با ناباوری دست قطع شده را به دستش دادند و او جلوی چشم حیران بچّه ها، دست قطع شده اش را به سوی سپاه درهم و هراسان دشمن، پرت کرد و گفت: « چیزی که در راه خدا داده ام، پس نمی گیرم.»
بسیجی شهید، ناصر مکارم، در عملیّات بعدی جان خویش را تقدیم دوست کرد. (6)

اثری ارزنده از عشق

شهید عبدالعلی بهروزی
عبدالعلی از شجاع ترین فرماندهانی است که من مدتی افتخار جهاد در رکاب او را داشته ام. در عملیّات پیروزمندانه خیبر که به سبب آتش شدید و فشار بیش از حد آتش افروزان بعثی و نیز بنا به دستور مسئولین نظامی، از روستاهای الصخره و البیضه عقب نشینی می کردیم، بچّه ها هر کدام به طور نامنظم، از نقطه ای به طرف منطقه ی خودی می آمدند.
در آن کشاکش، هلی کوپترها و هواپیماهای دشمن ( که قارقارک خوانده می شدند)، مدام بر فراز آن منطقه ی عملیّاتی و در طول آبراه های هور در پرواز بودند. این شهید شجاع، مردانه تا سه شبانه روز در آبراه ها و نیزارها و در چشم انداز نیروهای گشتی، کمین کرده بود. با وجود شلیک هلی کوپترها و هواپیماها و خطرات دیگر، با قایق به دنبال نیروها می گشت و با بلندگو بچّه ها را صدا می زد و سعی در نجات کسانی داشت که در لابه لای نیزارها و کوره راه های هور، جا مانده و یا پناه گرفته بودند. این شهید جان نثار، غذا و سوخت خود را از نزدیک ترین پایگاه خودی به دشمن که بر آب مستقر بودند، تأمین می نمود و مختصری در قایق استراحت می کرد. دلسوزی و وفاداری به بچّه ها و دغدغه ی کمک به آن ها، چنان ناآرامش کرده بود که جز در محالات، سرداری چون او ندیده و نیافته ام. (7)

بی قرار

شهید عبدالعلی بهروزی
وقتی یگان، جهتِ مرحله ی دوم عملیّات والفجر مقدماتی آماده می شد؛ حوالی غروب بود که به همراه شهید بی قرار، عبدالعلی بهروزی، با ماشین فرماندهی تیپ 15 امام حسین (علیه السّلام) از قرارگاه تاکتیکی جنگل مقر، به سمت خط مقدم در حرکت بودیم. دشمن به شدت تا چند کیلومتری خط را زیر آتش گرفته بود؛ تا جایی که تمام منطقه را دود و آتش فرا گرفته و جای جای جاده و اطراف آن، همه گرد و غبار ناشی از ترکش خمپاره بود. از این لحاظ، دیدها بسیار محدود شده بود و با جیپ فرماندهی که تردد می کردیم، در وضعیت خطرناکی زیر آتش سنگین ادوات دشمن بودیم. از این بابت، به شهید بهروزی گفتم: بهتر است در جای مناسبی لحظاتی توقف کنیم تا هنگامی که شدت آتش کاهش یافت، حرکت کنیم.
شهید گفت: « اصلاً به فکر آتش دشمن نباش. مهم این است که هر چه زودتر به خط برسیم و وضعیت را بررسی نموده و منطقه را برای عملیّات آماده سازیم. در غیر این صورت، بیم آن می رود که زمینه و مقدمات کار آماده نشود.»
وی بی درنگ و با شجاعت هر چه تمام تر، در میان آتش پر حجم خصم زبون، به راه خویش ادامه داد تا به خط برسد و مشکلی برای بچّه ها پدید نیاید. (8)

پاهای برهنه

شهید سید هیبت الله فرج اللهی
عملیّات بدر بود و در هنگام عقب نشینی از یکی از مواضع، سیّد همه ی نیروها را به عقب فرستاد. خودش مانده بود و چند نفر دیگر از بچّه های اطلاعات عملیّات و دیدبانی و تخریب لشکر 7 ولی عصر (عج الله تعالی فرجه) که مثل او نمی رفتند.
دو آرپی جی 7 به دست گرفت و یک گونی پر از موشک آرپی جی و یکی از بچّه ها را با خود برد به جلو. آتش از زمین و آسمان می بارید و در هر لحظه ده ها گلوله خمپاره و توپ قلب زمین را می شکافت. ولی همه ی این ها برای او اهمیّتی نداشت. پوتین هایش را درآورد تا گل و لای جزیره ی مجنون او را معطل نکند. چندین تانک را به هوا فرستاد و عاقبت با اصرار فرماندهی لشکر و یقین به این که تمام نیروها به عقب رسیده اند، او نیز- گرفته و محزون- به عقب آمد. او عاقبت در کربلای 5 به شهادت لبخند زد. (9)

پی نوشت ها :

1- از هیرمند تا اروند، صص 58و 74.
2- از هیرمند تا اروند، ص 206.
3- فرشتگان نجات، صص 116- 115.
4- زخم های خورشید، ص 294.
5- زخم های خورشید، ص 258.
6- زخمهای خورشید، صص 247- 246.
7- چاووش بیقرار، ص 219- 218.
8- چاووش بیقرار، صص 196- 195.
9- زخمهای خورشید، صص 133- 132.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.